سردمه,
هنوز به وقت مالزی می خوابم
به وقت ایران بیدار میشم
و
هی ساعت اینجا رو نگاه میکنم
و با خودم فکر میکنم الان بقیه توی این ساعت دارن چی کار میکنن
تازه بیدار شدن/ دارن میرن سر کار/
یا دارن بر میگردن خونه.
هم خونه ایتالیاییم میگه داره میره یک کنسرت محلی و بهم میگه من هم میتونم باهاش برم
هم خونه کاناداییم میگه داره میره مدیتیشن واسه شب سال نو و منم میتونم باهاش برم
من تشکر میکنم
و میرم روی کاناپه ای که تا ده روز دیگه مال منه می خوابم
کتاب یادگاری بچه های شرکت رو میذارم روی میز که بخوونم
با یک لیوان چایی
.
با صدای بسته شدن در بیدار میشم
ناتالی رفته
ساعت رو نگاه میکنم
دوازده شب به وقت منترال
یک بعد از ظهر به وقت مالزی
هشت صبح به وقت ایران
چاییم سرد شده
کتابم رو نخوندم
.
با خودم فکر میکنم
چند روز برفی دیگه باید بگذره
تا من خودم رو
پیدا کنم
و
یک بار برای همیشه
از گم شدن رها بشم
.
Posted inMontreal