هنوز هم معتقدم آدم باید با آدمی نشست و بر خاست کند که خوشی کردن را بلد باشد, نه که هی فکر کند, خیال ببافد , حرف بزند, غیبت کند و یا هی دم از خوشبختی دیگران بزند.
آدم باید با کسی نشست و برخاست کند که بداند زیر آبشار رفتن چه لذتی دارد, توی جاهای عجیب غریب گم شدن چه حسی دارد, ساکت بودن را بلد باشد, مثل سگ خندیدن را, طعم شوخی بی غرض را, در لحظه بودن را.
آدم باید با کسی نشست و برخاست کند که برایش مهم نباشد خوردن لیمو ترش با نمک چقدر اسید معده اش را زیاد می کند. چای داغ بعد از بستنی چقدر برای دندانهایش ضرر دارد, یک بسته شکلات چند کالری به بدنش اضافه می کند و زیر باران سرما خوردن چند سال از عمر مفیدش می کاهد.
معتقد ترم که آدم نباید با آدمهایی که خوشبختی مدرنیته از ظاهرشان می بارد نشست و برخاست کند , آدمهایی که خط اتوی لباسشان هیچ وقت تا نمیخورد, آدمهایی که موقع خندیدن دستشان را جلوی دهنشان می گیرند, از گم شدن می ترسند , به چیزهای بی مزه می خندند و بعد از طنز کلامت باید یا برایشان توضیح بدهی یا نگران ناراحت شدنشان باشی.
آدم باید مواظب نشست و برخاست هایش باشد, قبل از آنکه کودک درونش مثل والد درونش فکر کند.