دارم این اهنگ افتخاری گوش میدهم و به زور خودم رو راضی میکنم که یک گزارش درست حسابی برای استاده آماده کنم و با یک نتیجه مستند پیشش برم و مثل بعضی وقتها که اعصابم از دستش خورده , بمباران اطلاعاتیش نکنم و با یک عالمه اطلاعات ضد و نقیض اونقدر گیجش نکنم که ندونه چی بگه و رشته کار از دستش در بره…. اصلا خدا روچه دیدی شاید یک روزی هم خودم یک دانشجو گرفتم و همینجوری پیچونده شدم, آخه میگن هر دستی بدی میگیری !
اما دیگه دارم رسماً از دست خودش و خودم و این پروژه کچل میشم و دارم لحظه شماری می کنم واسه وقتی که دفاع آخرمون رو بدیم و با خیال راحت بارم رو جمع کنم و برم پی سرنوشتم و پشت سرمم رو هم دیگه نگاه نکنم
.
با اینکه منهای شش سال اول عمرم, همه عمرم رو تا حالا به درس خوندن گذروندم و به نظرم همیشه درس خوندن راحت ترین کار دنیا می اومده و دیگه عادت کردم, اما از این ترم احساس میکنم درس خوندن واقعا به نوبه خودش کار خسته کننده ای هست و تعجب میکنم جه جوری اون موقع ها با این همه علاقه و اشتیاق درس می خوندم البته محیط رقابتی و روکم کنی فامیل و دور و بری ها قطعا نقش اصلی در این مورد داشته, اما فکر میکنم اگر به تور یک روانشاس کار درستی بخورم حتما میتونه ریشه های عمیقی از این بیماری علاقه مفرط و بی مورد من به درس خوندن در گذشته پیدا کنه و گرنه اصلا طبیعی نیست که یک آدم در سن کودکی, نوجوانی و جوانی مهمترین دغدغه زندگیش رقابت درسی با ملت هم کلایسش باشه. تازه از وقتی دانشگاه رفتم کمی شفا پیدا کردم و دیگه برای نمره مثل روزهای دبیرستان و راهنماییم اشک نریختم که هیچ , غصه هم نخوردم که هیچ, خیلی وقتهام گفتم فدای سرم…
افتخاری داره میخونه:
از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی بر دل بنشانی/
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی وای از شب تارم /
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم/
با حال نزارم/
با حال نزارم/
و من به جای اینکه روی گزارش کار کنم دارم تکنیک های ویژیولایزیشن رو به کار میگیرم و فردا صبح خودم رو تصور میکنم که دارم یک گزارش عالی می دهم (زهی خیال باطل). شک ندارم اگه می دونستند آدم تنبلی مثل من اینجوری از این تکنیکها سو استفاده می کنه, هیچ وقت انتشارش نمی کردند. البته دیگه خودم خوب خودم رو شناختم که همیشه نود درصد از کل وقتی که دارم رو فقط حرص میخورم وده درصد باقیمانده که اون هم حتما در دقیقا نود هست رو کار میکنم و دست آخردر حالت مرگ بالاخره به جواب می رسم. اون موقع هم هی توی سر خودم می زنم که کاش کمی بیشتر وقت داشتم و یا کمی زودتر شروع کرده بودم و با این وجود هیچ وقت آدم نشدم. اصلا یادم نمیاد که هیچ وقت یک کاری رو از دید خودم واقعا کامل تموم کرده باشم. و واقعا از آرزوهامه که یک روزی یک کاری رو از دید خودم کاملا صددرصد تمام انجام بدهم. البته امیدوارم این آرزو رو دیگه با خودم به گور نبرم که جا نداریم دیگه برای این یکی و باید به زور تو قبر هم قبری هام جاشون بدهم !
با حال نزارم
Posted inGeneral Life Stories Malaysia