دخترک از بس که فکر کرده بود و غصه خورده بود دیگر نمی توانست تفاوتی میان شادی و غصه قائل شود.دخترک درد میکشید وقتی خبرها به گوشش می رسید اما خودش را به نشنیدن میزد.سعی می کرد فرار کند از خبرها / از دردهای با فاصله / از حقیقت هایی که لمس کردنشان را انکار میکرد . دخترک سخت ترسیده بود از اینکه دیگر نتواند گریه گند مثل آن دوستش که انقدر غصه خورده بود که آرزو داشت بتواند کمی اشک بریزد.
دخترک خسته نبود چون خیلی قبل ترها با خودش عهد کرده بود که نگذارد زندگی بر او حاکم شود. خوب می دانست که پررو تر از آن است که خودش را به دست سرنوشت بسپارد و هنوز با همه توانش می جنگید.
دخترک, از تلاش خسته نبود ,
تنها از سنگ شدن می ترسید انقدر که غصه خورده بود و دم نزده بود…