روزهای بی تو…


قبلش حسابی گریه هام رو کرده بودم تا خوب خالی بشم که وقتی می بینمشون فضا رو
غمگین نکنم و مسافرتشون رو با یاداوری خاطرات تو خراب نکنم.
از عمد برای خودم جسابی ریمل کشیدم که لااقل از ترس ریختنشون بتونم خودم رو کنترل کنم
و حتی موقع لباس پوشیدن هم تو با سلیقه قشنگ همیشگیت مدام جلوی چشمم بودی..
اما وقتی از شوهرت شنیدم که قرار این سفر رو دوتایی داشتید , وقتی شنیدم پسر کوچولوی
بامزه ات که از صبح همه چینی ها باهاش عکس گرفتن وقتی به قسمت بازدید از پارچه های
صنایع دستی رسیده یاد تو افتاده و دیگه نتونسته کنترل کنه و تا عصر اشک ریخته…..
فکر میکنی میشد کنترل کنم خودم رو؟ اشک نریزم؟ تنها کاری که کردم این بود که علی رغم
اصرار های پسر کوچولوت زود برگشتم و تمام راه برگشت رو توی مترو گریه کردم بی اینکه به
نگاههای دلسوزانه بقیه توجهی کنم
میدونی راستش وقتی شوهرت رو با پسر کوچولوت دیدم انگار ته دلم خالی شد .حس کردم
تو هم اینجایی و داری به حرفهامون گوش میدی ,حرفهای من و همکارهای شوهرت همون
اکیپی که قبلا دبی بودید…
شنیدم که توی اون روز یخبندون برفی جمعیت باور نکردنی برای بدرقه ات اومده بودند
شنیدنم که یک ویژه نامه برات چاپ کردند, شنیدم که رییس دانشگاه توی مراسم سنگ تموم
گذاشته بود..
اینها رو شوهرت که دیگه موهای سرش از وقتی تو اون شب برفی رفتی سفید تر ار برف شده
با بغض آه و افتخار میگفت. صداش می لرزید باور کن خودم حس کردم
تو همیشه عزیز بودی , تو با عزت رفتی .
و من آرزو کردم کاش همه زن ها
مثل تو بودند
کاش نمیرفتی و اونها رو تنها نمی ذاشتی
کاش می شد ذره ای مثل تو بود
ذره ای….