حرف زدن خیلی خوبه
ساعت دوازده نصفه شب جمعه است و من دارم برای خودم توی اینترنت سرگرمی
ایجاد میکنم.از این سایت به اون سایت . دوستی رو آنلاین می بینم که داره با باباش وُیز چت
میکنه و بحث ناخودآگاه در مورد بابا ها کشیده می شه و بعد از ده دقیقه هر دو متوجه
شباهتهایی در باباهامون می شیم.دوستم میگه باباش رو دوست داره و من میگم که بابام
در اوج مهربونی و خوش اخلاقی بعضی وقتها بد جوری روی خط اعصابه که روی دوست
داشتنم تاثیر گذاشته.کمی بیشتر درباره اش حرف میزنیم اما بحث به خودی خود نیمه کاره رها میشه….
صبح شنبه که از خواب بیدار میشم احساس میکنم بابام رو دوست دارم .حس میکنم آدم
خودخواهی بودم و این همه خوبی و بزرگواری رو به خاطر یک چیزهای بی ارزشی نادیده
گرفتم. با خودم فکر میکنم اگر بابای دوست داشتنی و مهربون من این همه توی هر مرحله
از زندگیم از من حمایت نمی کرد من الان داشتم چی کار میکردم؟ دلم برای بابام تنگ میشه
و این حس خیلی خوبیه
.
ساعت نزدیک ده شبه و من با دو دوست جدید که تازه اسماشون رو یاد گرفتم توی یک
کافی شاپ داریم درمورد پیچیدگی رابطه ها در ایران حرف می زنیم.من برای اولین بار سفره دلم
رو باز میکنم و از نقطه ضعفم در ایجاد کردن و هندل کردن رابطه ها حرف میزنم .اینکه
وقتی همه چیز خیلی خوبه این منم که بدم. و اون دو تا دوست جدید که اینقدر ساده
وصمیمی اند که آدم حس نمیکنه اولین باره داره می بینتشون به قشنگی بحث رو باز می کنند
و کمی بیشتر درباره اش حرف میزنیم اما بحث به خودی خود نیمه کاره رها میشه….
ساعت 12 شبه و من برگشتم خونه. من دیگه احساس ضعف در رابطه نمی کنم و فهمیدم که
رفتار من کاملا طبیعی و نرماله و حق ندارم نقطه ضعف های رابطه رو الکی به خودم نسبت
بدهم و این حس خیلی خوبیه.
.
ساعت هشت شبه من چشمام رو که باز می کنم یادم میاد دو ساعت پیش که از دانشگاه اومدم
بعد از دوش گرفتن از خستگی روی تخت خوابم برده .می دونم که سر و کله مپینگ الانه که
پیدا بشه /مپینگ که میاد براش از خستگی امروزم میگم از اینکه اون کمپانی با پشتیبانی
مسخرشون اعصاب من رو بهم ریختند که هیچ, من رو هم جلوی استادم کلی خراب کردند
و به جای اینکه جواب یک سوال ساده من رو بدهند اونقدر ماجرا رو پیچوندند که حالا استاده
فکر میکنه اشکال از منه.مپینگ یک لبخند چینی آنه * می زنه و میگه نه! استادت بعد از این
همه وقت تو رو میشناسه
و کمی بیشتر درباره اش حرف می زنیم اما بحث به خودی خودی نیمه کاره رها میشه….
مپینگ برگشته خونه و من باز تنها شدم اما از دست خودم و اونها دیگه عصبانی نیستم و می دونم
که یک اشنباه کوچیک اصلا نباید باعث زیر سوال بردنم بشه و این حس خیلی خوبیه.
روز ولنتاینه و من تمام تخت و میز رو پر از برگه و کتاب کردم تا شاید کمی از متد جدید حل مساله ام
سر در بیارم که یک دفعه با یک اس ام اس متوجه روز ولنتاین میشم. یک لحظه از خودم بدم میاد
که همه زندگیم شده این تز لعنتی . بعض کرده زانوی غم بغل گرفتم که یک دفعه دوستی از
اووون ور دنیا زنگ می زنه و وقتی حسم رو باهاش در میون می گذارم می گه اصلا اینطور
نیست و الان موقع ولنتاین گرفتنت نیست و توی عمرت فقط یک بار تز انجام میدی اما
ولنتاین زیاده . کمی بیشتر درباره اش حرف میزنیم اما بحث به خودی خودی نیمه کاره رها میشه….
تلفن رو قطع کردم و برگشتم سر میزم. من دیگه از خودم بدم نمیاد احساس لوزر بودن
ندارم و این حس خیلی خوبیه..
جرف زدن خیلی خوبه!!
* لبخند چینی آنه لبخندی است که محرک چشم در آن حالت , بیشتر از دهان فعال است.