این روزها من خوابم


خواب صبح, خواب عصرونه , خواب شب
انگار که از یک سفر طولانی برگشته باشم و حسابی خسته باشم.دوستی میگه فرایند گریزه وقتی میخواهی از مشکلاتت فرار کنی وقتی نمی خواهی با واقعیت رو به رو بشی و من فکر میکنم که راست می گه. مثل یک گوسفند ترسو بعد از همه برنامه ریزی هایم از ترس شکست, خودم را میزنم به خواب تا با سر زمین خوردنم رو نبینم و نفهمم که دارم وقتم رو مثل آب خوردن حروم میکنم و به زودی قراره مثل سگ پشیمون بشم .
این روزها من مدام خوابم
که یادم بره که او دیگه بین ما نیست. به همین راحتی گفتنش, به راحتی تفاوت نون و ه بین نیست و هست. که فراموش کنم که زندگی چقدر لعنتیه چقدر عوضیه آشغاله/چقدر بی ارزشه. وقتی بعد از همه تلاشها و موفقیتهات زندگیت در اوج جوانی با یک بیماری لاعلاج تموم میشه. و تو هیچ چاره ای نداری که تسلیم بشی تسلیم سرنوشت لعنتی…
این روزها من خوابم
بعضی روزها خودم رو به زور بیدار میکنم و به اجبار شروع میکنم روی تز تمرکز کردن. اما انگار یک صدایی توی گوشم می پیچه که این همه دویدنها برای چی؟ اخرش که چی ؟ واسه کی؟ به چه قیمتی؟ و باز خودم رو میزنم به خواب. خواب غفلت عمدی, که بعدا مثل سگ پشیمون بشم و زمین و زمان رو بهم ببافم از غصه و درد.
نه نسکافه بدون شیر /نه چای داغ/ نه ورزش /نه موزیک شاد /نه فیلم ها ی شاد هیچ کدام نمیتونند خواب لعنتی را از سرم بپرانند یا لااقل کمی طعم زندگی را برایم شیرین تر کنند.تلخی و نا امیدی تک تک سلول هایم را احاطه کرده است. بد روزهایی است رفیق.بد