یک شب بارانی که دخترک از بی خوابی به خواندن کتاب عطر سنبل عطر کـــاج که
از دخترخاله اش هدیه گرفته بود روی آورده بود,یک دفعه کتـابش رو بسته بود و با
خودش فکر کرده بود چرا تا حالا نتونسته یک الگوی زن برای خودش پیدا کنه و هیچ
کدوم از نقش های دنیای واقعی اونقدر براش جذاب نبودند که بخواد خودش رو جای
اونهـا فرض کنه.و نه آدمهای توی کتابــــاش:
نه ملانی نه اسکـارلت نه فریدا نه آیدا نه ترزا نه سابینا نه لند نه سوزی نه بیری…
و نه آدمهای مجـــازی که میشناخت , هیچ کدوم نمیتونستند برای دخترک الــگوی
کاملی باشند.دخترک فهمیده بود که از این مرحله به بعد به یک الگو لازم داره کسی
که با خیال راحت قدمهاش روجای پاهاش بگذاره .
دخترک خسته شده بود از بس جای پـــا درست کــرده بود و بعد از کلی دردسر
قدمهاش رو برداشته بود و با خودش فکر میکرد اگـر قرار باشه اینجوری ادامه بده
همه زمان برای پیدا کردن راه و مسیر از دست میده و زمانی برای حرکت بـاقی
نمی مونه.
یک نیمه شب بارانی دخترک از بی خوابی آرزو کرده بود کاش یکی پیدا میشد
همه قدمهایی که باید بر میداشت رو بهش روی یـک نقشه نشون میداد و کمـی
تشویقش میکرد تا شاید شبهای بــــارونی ,کمی راحت تر می خوابید.