روزهای غربتی لعنتی
روزهای غربت در حالیکه بعضی وقتها خیلی خوب و آرومه گاهی وقتها خیلی تلخ و سخته .اون هم وقتیه که حس میکنی یک جای خالی به نام خانواده خیلی حس میشه.وقتهایی که می دونی فقط و فقط یک اعضای خانواده میتونند مرحم درد باشند و اون وقته که مستاصل میشی.چون دیگه نه امکانات, نه تلکنولوژی نه آزادی, نه دوستی, نه هیچی دیگه میتونه مرحم درد باشه.
از بدترین لحظه های روزهای غربت وقتی بود که یو یو نصفه شب توی بیمارستان تو آغوشم از درد به خودش می پیچید و اشک میریخت و من تو چشماش میخوندم که چقدر دلش میخواست به جای من خانواده اش پیشش بودند و من نمیتونستم کاری بکنم جز اینکه همراش اشک بریزم و همدردی کنم. و یا دوست ایرانیم در اوج درد, با وجود همه دوستهای خوبی که دور و برش بودند گریه میکرد و میگفت میخواستم الان بابام پیشم بود. و من درک میکردم چون وقتی خودم یک سرماخوردگی خیلی ساده داشتم اینقدر روحیه ام رو از دست داده بودم که آرزو میکردم کاش هیچ وقت خودم رو غربتی نکرده بودم که مجبور بشم تو غربت و تنهایی, بیماری بکشم….
روزهای لعنتی غربتی هزار پیچ و خم داره و بیماری بدترین و کثیف ترین و آشغالترین خمشه. که آرزو میکنی کاش هیچ وقت گذرت به این کوچه نیفتاده بود که این خم رو بچشی.
دیشب , در اوج گریه و درد های جسمی و روحی دوستم که غربت و تنهایی مزید بر بیماریش شده بود , نگاهی به چشمهای گریون و مهربونش کردم و از خودم پرسیدم ،چی شد که ما ها خودمون رو آواره دنیا کردیم؟چی به سرمون اومد؟ چی کشیدیم که به درد غربت راضی شدیم؟
به چه قیمتی؟
ها؟