دخترک(3)
دخترک از اینکه برای اولین بار روی اون صندلیهای کثیف رستورانهای بیرون نشسته بود و برای اولین بار صدف با سس تند رو مزه مزه میکرد حس خوبی داشت.و بعد از اینکه همه احساساتش رو به پنج دوست چینیش ابراز کرد,از دختر جلف چینیه شنید که اولین بار هم هست که ما شش تا باهم اینجا غذا میخوریم ..
با پیشنهاد ناگهانی دختر جلفه که هیچ وقت شخصیت ثابتی نداشت .برای اولین بار ساعت 12 شب دخترک و دوستهاش پیاده به طرف دانشگاه راه افتادند .دخترک در حینی که دوستهاش آوازهای جورواجورچینی رو می خوندند,برای اولین بار روی یکی از صندلی های محوطه خوشگل و سرسبز بیرون دانشگاه دراز کشید و به آسمان زل زد.
همون لحظه یادش اومد که مدتهاست خودش رو از دیدن ستاره های آسمون محروم کرده یا شاید هم اونها رو از دیدن اون.و بعد توی دلش یواشکی لبخند زد.
دخترک امروز به خیال خودش ناراحت نبود اما مپینگ- بهترین دوستش- هنگام کوتاه کردن شلوار جدیدش–بهش گفته بود که امروز قیافه اش خیلی غمگین هست و دلیلش رو پرسیده بود.
دخترک سعی میکرد یادش بره که سردرگمی ها و دوراهی های جدید زندگیش منشا همه ناراحتیهای کنونیش هستند.و هی خودش رو به کوچه علی چپ میزد و فریب میداد که نمی دونه
دلیل اصلیش از کجا نشات میگیره.
دخترک اون شب به اصرار دوستهاش برای اولین بار با با صدای نکره اش بلند بلندخوند :
امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام /حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام…
و
تمام اون شب رو تا صبح کابوس دید.