دخترک توی رستوران نشسته بود و به قیافه آدمهای دورو برش نگاه میکرد که
یک دفعه یادش اومد یکی که خیلی همیشه پشتیبانش بود یک روزی, یک جایی,به یکی دیگه , پشت سرش , گفته بود که دخترک با این کارهاش شانس های زندگیش رو داره از دست میده و یک روزی پشیمون می شه.
و دخترک ابتدا لبخند تلخی زده بود و بعد از اون بارها با خودش کلنجار رفته بود تا معنی ترکیب “شانس زندگی” رو برای خودش تفسیرکنه اما همیشه موقع فکر کردن هاش یک جای کارش به بن بست می خورد و نمی تونست شانس “تلاش کردن” خودش رو به بهای به دست آوردن “شانس زندگیش” به تعبیر اونها از دست بده اما هر دفعه که سعی کرده بود این حرفها رو به بقیه مفهموم کنه جز نگاههای عصبانی چیزی عایدش نشده بود.دخترک کم کم به شنیدن این حرفها و کنایه های تلخ تر از اون عادت کرده بود .اما به روی هیچکس نیاورده بود بس که همیشه توی خودش ریخته بود و خود خوری کرده بود…
.
دخترک توی رستوران به قیافه آدمهای دور و برش زل زده بود و با خودش فکر می کرد اگر مسیر زندگیش رو از اون جاده ای که همه می خواستند می اومد طعم زندگیش چقدر به مزه زندگی کنونیش شباهت داشت…