بهانه ها


از بهانه ها بیزارم .از دلیل تراشی ها , نشد /نمی شود / نمی رسم/نمی توانم/و تلخ ترینشان
“وقتی نشد .”
بهانه ها , دروغی بیش نیستند , تنها دلیل مضحکی برای نخواستن . که برای نتوانستن هیچ
دلیلی نیست
به جز نخواستن.
بعد از آنکه یاد گرفتی همه شخصیت ها را ارج نهی, آموختی که احترام بگذاری به نخواستن ها.
و به زور خواستن ایجاد کردن را هیچ گاه نخواستی.
سالهاست از مجازی ها فراری شده ای و دیگر رنگ ها و القاب ها و نسب ها برایت جذابیتی ندارند
زمانی در خود درد واقعی را حس کردی که فهمیدی آنقدر بزرگ شده ای که میتوانی میان حقیقی
و غیر حقیقی را تمایز دهی.یک روز صبح که از خواب غفلت بیدار شدی و توانستی از صدای
آدمها دورنگی را تشخیص دهی , روز مرگ شادیهایت بود . از آن روز رنجهای درونت زیاد و زیاد تر شد
بس که چهره های جور واجور دیدی و به روی هیچ کدام نیاوردی که دروغ نه در چهره ,
که در صدای آدمها نیز داد میزند.
گمان کردی که عادت میکنی, که همرنگ میشوی, رنگارنگ, اما نتوانستی تو نقاش خوبی
نبودی همیشه آنقدر خودت را بد رنگ آمیزی میکردی که نقاشی بودنت از دور داد میزد.
وآخر فراری شدی از جایی که بزرگترین دروغهای زندگی است را شنیدی…
وقتی آدمهای زندگی ات یکی یکی آمدند و رفتند, آموختی تنها آنچه که حقیقی باشد می ماند.
و از آن پس دیگر اجازه دادی که بیایند و بروند. چرا که دانستی آنچه که باید بماند, خود می ماند
و ماندگار میشود .
و دیگر عادت کردی که تنهایی ات را به نقاشی کردنِ خود ترجیج دهی و اجازه دادی حقیقت ,
خود, واقع شود نه از روی اجبار, بلکه اختیار
و
اختیاری محض و شیرین ,
بدون ذره ای حضور کمرنگ یا پررنگ تو .