یکشنبهء دلپذیر –چند قدم مانده تا خط استوا
:
هنوز در سفرم ِسهراب را برمیدارم
“شش روز مانده به تولد بیست و جهار سالگی ات”
یادگاری از لیلا . با یک کاغذ کادوی سبزتیره و رمانی روشن
و یک گل خشک شده بسیار زیبا.
خاطرات یک روز گرم تابستانی در تور جلوی چشمم زنده میشوند.
نامه های سهراب را دوست دارم.
میخوانمشان.اما نیمه کاره رها میکنم
چشمم به فروغ می افتد. علی کوچیکه را به یاد دوران کودکی ام می خوانم
خسته که میشوم حافظ را بر میدارم
تفالی میزنم و غزلی از او میخوانم.
…
خواندن, خسته ام کرده است
برمیگردم سر میز
به سراغ فایل های صوتی میروم
یک سخنرانی از شریعتی گوش میدهم
در پی اش سخنرانی سروش
گفتگوی رادیو زمانه با عباس معروفی
آهنگهای محسن نامجو که محشر است…
“ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت / کی با ما راه می آیی / جون مادرت …”
“این که زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی….”
درس 89 ام آموزش سریع زبان انگلیسی, موسسه نصرت !
BBC english learning
…
از شنیدن خسته میشوم
سر وقت وبلاگها میروم . آخر نمی فهمم کجا بودم و از کجا سر در آوردم
فصل سانسور شده شوخی میلان کوندارا می یابم و با جان و دل می بلعم
رمان آهستگی اش را شروع میکنم
تند و تند میخوانم و لذت می برم.
عجیب بشریست.
چشمانم درد گرفته اند.از خواندن دست میکشم.
با خود فکر میکنم اگر کور بشوم, می روم در پاریس خودکشی میکنم
و در وصیت نامه ام تنها جمله ء آخر فیلم فریدا را می نویسم
I Wish I Never Return
.
یک موزیک فرانسوی خوب از یک پنجره پیدا میکنم .محو صدا میشوم و همراه خواننده داد میزنم
J’TAIMEEEE
بلندتر از خود خواننده.
شیما را یادم میآید , که میگفت:
بعضی از آهنگها به حال تو هیچ ربطی ندارند اما انگار که حرف دل تو را میزنند..
…
خسته ام
بی دلیل.
یک لیوان چای داغ با بهار نارنج میریزم
نیمه شب شده است.دو روز دیگر باید گزارش هفتگی بدهم
تصمیم قاطعانه میگیرم که کار را شروع کنم.
کتاب آموزشی را که از قفسه کتابها بر میدارم چشمم به این, می افتد
ناخود اگاه پهنای صورتم پر از اشک میشود
زیر لب زمزمه میکنم
لعنتی الان وقتش بود!
خودم را آرام دلداری میدهم. تنها صد و هشتاد روز دیگر!
روزهای اینجا بدجوری کِشدار شده اند…
چند قدم تا جنون فاصله دارم؟؟
Posted inUncategorized