چهارشنبه سوري
بعد از ظهر بود .اصلا نفهميدم زمان چه جوري گذشت.همين كه اون استاده از نتيجه كارم به
نظر راضي اومده بود روحيه ام بهتر شده بود.يك چك ميل كردم آليس ايميل زده بود چهارشنبه
سوري من روحا با توام .كه يادم افتاد امشب چه شبيه .يك دفعه دلم رو باد برد .خيلي دور دورها.
اما هيچي نگفتم سعي كردم بغضم رو فرو بدم و به روي خودم نيارم كه من چرا اينجا بايد الان
تنها باشم چرا ال و چرا بل .چراهام رو از جلوي چشمم دور كردم سعي كردم خودم رو
خوشحال نشون بدهم و رفتم سر كلاس. پروژه رو كه ارائه داديم. دختر ايرونيه گفت من
ميخوام برم. فكر كنم يادش رفته بود كه ده دقيقه قبلش بهم گفته بود امسال چهارشنبه
سوري هيچكي دعوتمون نكرده!و بعد كه از استاد اجازه گرفت بره استاده گفت پس چرا اين
نميره و اونم گفته بود از خودش بپرسيد و خوب همه كلاس هي از اون پرسيدند چرا اون نميره
و اون لبخند زد و من بعدا كه رفت جواب دادم وقتي كسي ازت دعوت نميكنه كجا برم؟
شب غر زدم -چپ و راست -آخر سر دختر چينيه گفت ميدونم الان داري احساس
تنهايي ميكني .ميخواي يك آتيش روشن كنيم اينجا از روش بپري
و
من سعي كردم يادم بره امشب چه شبيه و من چرا بايد تنها باشم….