هيچي.
اولش هيچي نبود هيچي هيچي يكدفعه احساس كردم داره حالم بد ميشه حس كردم يك كلاه گنده رفته سرمون و از خريتمون استفاده نا به جا شده /بعد حس كردم دارم زار زار گريه ميكنم بدون هيچ مقدمه اي/بعد هم الان كه يادم مياد يك نصف روز با باباهه قهر كردم بعد هم تا گفت چته نشستم جلوش عر عر كردن و همه زندگيش رو بردم زير سوال
دلم نميخواست فكر كنه موضوع يك حسادت دخترونه است شيما هم گفت
مطمئن باش بعد از اين همه سال ميشناستت اونقدر احمق نيست مگر اينكه خودش رو بزنه به حماقت/اما الان ميتونم بگم كه شايد باشه چون اصلا نفهميد كه من از اينكه با مهربوني هاي بي حد و اندازه افراطي اش داره هممون رو دستي دستي بدبخت ميكنه ناراحتم براي خودش براي خودمون/نه به خاطرچيزهاي مسخره اي كه تو ذهن اون بود.
تو دفتربا خيال ناراحت نشسته بودم كتاب خوندن/ زنگ زدم خونه احوالپرسي ديدم سيستر رفته خريد براي روز پدر منم زنگ زدم به دوستش كه اين همه مهمون تو خونه نشستند تو دو ساعته تو خيابوني!كلي هم سرش داد كشيدم /بعد هم دوباره نشستم با خيال نا راحت تر كتابم رو خوندم
اون هم به جاش وقتي اومدم خونه سر اينكه بهش گفتم چاقو بردار بيار كيك رو ببريم سرم داد كشيدحق هم داشت.حقم بود.اما من ناراحت نشدم چون ميدونستم كه اعصاب هممون رفته زير خط
باباهه ديگه قاطي كرده بود
گفت هر چي ميخواين برين بخرين اما اينجوري با حال زار جلوي من نشين ماتم بگير
منم از مهربونيش سو استفاده كردم دو ساعت بعدش كلي پول به بهانه هاي مختلف ازش گرفتم حقش بود حق منم بود البته!
ساعت 12 شب هنوز نيومده بودند همه داشتيم از خواب و گشنگي ميمرديم
وقتي هم اومدند تا شوهرش اومد بره برقصه پا شد وسط همه از يك زاويه خيلي مضحكي ازش عكس گرفت خيلي تابلو يعني ما هم رو خيلي دوست داريم!!عقده دارند انگار.
من يك دفعه از حركت مصنوعيش حالم بد شد رفتم تو دستشويي داداشه اومد دنبالم گفت
چيه ميخواي بريم دكتر/
خواستم بگم آره يك روانپزشك از دست كارهاي شما ها…