یک هفته پیش، چنین روزی:
||
/\


آقای ایکس مدیرعامل شرکت ایگرگ که پارسال کتاب زد را گروهی برایش ترجمه کردیم
زنگ میزند او بیان میکند که چند مقاله کوچک و بزرگ برای ترجمه دارد.
فردای یک هفته پیش، چنین روزی:
مقاله ها را میبنم با اینکه هیچ علاقه ای به ترجمه ها ندارم بر خلاف میل کودک درونم
به آقای مدیر عامل زنگ میزنم و میگویم که تنها یک مقاله را تا زمان اتمام امتحانات
دوستانم ترجمه میکنم و تاکید میکنم در سه نوبت ترجمه ها را تحویل میدهم-
نوبت اول 28 خرداد/ نوبت دوم…
دیروز، 5 عصر:
همین که از خانه بیرون می آیم ناگهان به ذهنم خطور میکند که فردا یعنی امروز
28 خرداد است و هنوز یک خط ازمقاله هم ترجمه نشده است!
دیروز، 12 شب:
چشمانم از زور ترجمه درد گرفته اند.وجدانم اجازه نمی دهد بد قولی کنم اما وقتی
متوجه میشوم حتی اگر تا خود صبح کور هم بشوم اینها تمام نمیشوند،رهایشان میکنم.
امروز،یک ساعت و نیم پیش:
تازه از کلاس یرگشته ام.از صبح استرس تماس گرفتنشان همه کارهایم را تحت تاثیر
قرار داده است.به طرز کاملا مشهودی تمرکزم را در کلاس از دست دادم.
امروز،سه دقیقه پیش:
آقای مدیر عامل هنوز زنگ نزده است.انگار خودش هم به کل فراموش کرده است.
با ادای احترام به کو دک درون و وجدان ناپاکم،
اگر میدانستم خودش هم یادش نیست
یک خطش هم ترجمه
نمی کردم!