حالم را گرفته اند –آدمها
يك خاله زنك بازي جديد و به من افتخار نقش اول آن را داده اند .
از هر دري هم ميخواهم فرار كنم از دري ديگر وارد ميشوند و باز
همان آش و همان كاسه/
بعضي ها عجيب از حرف در آوردن لذت مي برند
فكر ميكنم اگرلذتش معادل همان لذتي باشد كه من از
سكوت كردن و فراموش كردن مي برم ميشود بخشيدشان
به هرحال حق دارند بخواهند زندگيشان را لذيذ كنند.
انگار گريزي نيست!
صبح جمعه پاييزي مان بدجوري دارد به” زنيكه بازي” ميگذرد
به خاطرمن نه ،تنها به خاطر آن دانشجوي بيچاره اي كه پايان نامه اش
را فردا بايد ارائه دهد مرا به حال خود رها كنيد
شايد كه تمام شود
اين پروژه لعنتي تمام نشدني!