و من سگ شدم!
اين سه روز آخر كلاسهاي ايرانگردي ـ جهانگردي رو مثل سگ خنديديم،يعني اونقدر خنديديم
كه ديگه نفسمون بالا نميومد،يك جوري كه واقعا من اون آخرهاش احساس ميكردم
عضلات صورتم ديگه قدرت انقباض انبساطشون رو از دست دادند،اونقدر بي حس
ميشدم كه فكر مي كردم بعد از خنده هام حتما ميميرم!مخصوصا اون قسمتي كه
ميخواستيم مصاحبه مديريت هتلداري رو بدهيم!!
عين سگ خنديديم!
و من سگ شدم!
امروز به ازاي همه اون سه روز وبقيه روزهاي تابستون عين سگ كار كردم،يعني
از صبح زود تا شش بعد ازظهر يك لحظه هم ننشستم!يعني اونقدر كه ديگه اخرهاش
از خستگي داشتم مي مردم،ديگه نفسم بالا نميومد،هرچند وقت يك بار يك انرژي
ماورا آدميزاد پيدا ميكنم كه باعث ميشه بدون توقف فعاليت كنم،
فقط براي جبران اين حالت غير عادي ام يك دو سه روز كارمه تا حالم سرجاش بياد!
و من سگ شدم!
شب هاي همه اون روزهايي كه تو كلاس اينقدر ميخنديديم، وقتي ميومدم خونه،به
مامان و سيستر بيچاره كه مي رسيدم سگ مي شدم،به وضع فجيعي پاچه مي گرفتم،
،دست خودم نيست روزهايي كه بيرون از خونه خيلي بهم خوش مي گذره، تو خونه
اخلاق سگيم خود به خود فعال مي شه!واقعا نميفهمم اين سيستر با اين اخلاق سگيم
چه جوري ميتونه اينقدر بهم محبت كنه و دم به ساعت برام چيز ميز بخره،
بهتره ببريمش مشاوره اي چيزي،نكنه خدا بخواهد بهتر بشه!
و من سگ شدم!