امروز، عصر جمعه نبود، اما دل من مثل اون جمعه هايي كه هيچ جا نميرفتيم و موقع غروب دلم بدجوري ميگرفت گرفته بود.

امروز،صبح خيلي خوبي داشت اما مثل اون روزهايي كه شبها تا صبح پروژه مينوشتم،تا عصر نميفهميدم دارم چه كار ميكنم و گيج بودم.

امروز، روز زيبايي بوداما من نتونستم خودم را راضي كنم كه به خاله جان كه اينقدر دوستش داشتم تو اسباب كشي كمك كنم.

امروز،روزبيكاري من نبوداما باز رفتم سراغ وبلاگهايي كه از ته دل نوشته ميشوند و بدون اينكه حس كنم چي ميگن باغم هاشون همراه شدم

امروز، يك عالمه آهنگ براي گوش كردن داشتم اما دلم فقط شكيلا را ميخواست و تا شب خلوت تنهايي ام را باهاش پر كردم.

امروز،با خودم تصميم گرفته بودم جواب ماريا را بدهم، اما نتونستم. چون دلم نيومد با غر زدن هام ناراحتش كنم.

امروز، يك روز بهاري بود و اصلا دلم نميخواست غر بزنم اما آخرش نتونستم و حرفهام رو نوشتم.

اين امروزهاي دل انگيز من تا كي قراره ادامه داشته باشند؟؟