من يک آدم برفي هستم، سفيد و سرد.
احساس عجيبي دارم.
من احساس مي کنم بهار را دوست دارم.
من فکر مي کنم
– يا نه، مطمئنم –
شکوفه هاي سبز را دوست دارم…
و ميوه هاي قرمز را، و گلهاي سرخابي و بنفش و زرد.
من در زمستان، بعد از اولين برف، بيدار شدم.
من با شروع بهار، با اولين جوانه ها، خواهم مُرد.
حتي خاطره ء خيس مرا،
– که پس از مرگم روي زمينِ سرد مي ماند –
چند دقيقهء بعد آفتاب با خود خواهد برد.
و من هنوز نمي دانم که چرا من عاشق بهار شدم.
من، آدم برفي، عاشق ِ قاتل ِخودم هستم.
گردش روزگار مي داند که من تا پاي جان بهار را دوست دارم،
و طاقت دوري اش را هم ندارم.
و اگر خورشيد مرا نمي کَشت،
– و چند روزي پيش بهار مي ماندم –
شايد روزي واقعا مي فهميدم که من مُردن را دوست دارم،
يا به بهار به خاطر خودش دل بستم.
من، آدم برفي، در پايان فقط يک آرزو دارم.
لطفا پس از مرگم از بهار هيچ چيز راجع به من نپرسيد،
مبادا ناراحت شود؛
يا جوابي ندهد؛
يا مرا بياد نياورد…
هر احساسي نسبت به من دارد يا ندارد مهم نيست،
من هم اصراري به دانستنش ندارم…
من بهار را به خاطر رنگهايش، شکوفه ها و جوانه هايش دوست دارم؛
همانگونه که مي آيد و عمر مرا پايان مي دهد؛
من، آدم برفي، پايانِ بهاري خود را دوست دارم.