اين روزها احساس ميكنم هيچكي وبلاگم رو نميخونه،حتي خودم هم دوست ندارم

بخونمش!وقتي يكي بهم ميگه وبلاگت رو خوندم فكر ميكنم دروغ ميگه.اصلااين

روزها فكر ميكنم همه دروغ ميگند.دلم ميخواهد به اونايي كه هي علكي ازم تعريف

ميكنندخيلي محترمانه بگم خواهش ميكنم خفه شويد ميدونم دروغ ميگيدوبه اونهايي

كه هي ازم ايراد ميگيرند بگم به شما چه!؟

اين مهموني لعنتي هم كه ميدونستم حالم رو بدتر ميكنه،اما مثل همه زندگي نكبت

بارم به خاطر اينكه بعدا بازخواست نشم رفتم .حالم از اين مراسم هاي سنتي به

هم ميخوره،جايي كه هيچ اختياري نداري،بايد همونجور باشي كه دوست دارند،

بعد هم كه دختر خاله بيچارم با كلي ذوق اومد پيشم بهش گفتم كه امروز

همه رو زشت ميدارم،كاش نگفته بودم، اما اون تنها كسيه كه واقعا ميفهمه

چي ميگم.

خيلي بد شدم،اين فكر لعنتي بدجوري آزارم ميده،كاش ميتونستم تو اين مرحله

از زندگيم استاپ كنم،يا مثل بقيه واقعيت رو بپذيرم.اما آخه چه جوري؟؟!!