يك صبح جمعه دل انگيز زندگي من!

صبح ساعت 7 رفتم كه بخوابم آخه 24 ساعت بود كه نخوابيده بودم..

حدود ساعت 8با صداي مكرر تلفن كه هيچ جوري قطع نميشد،از خواب پريدم گوشي رو

برداشتم

جناب پدر:سلام دخمل بابا خوبي؟ خواب بودي،فكر كردي من ول ميكنم اگر گوشي رو برنداري

،ديشب چرا نخوابيدي،راستي اينو(داداش گرامي فعلا)رو صداش كن بياد من كارش دارم.

من:چشم باباجون،با مهربوني رفتيم بالاي سر دادش عزيز :بلند شو بابا گفتند بري كارت دارند

و.. دوباره خوابيدم

نيم ساعت بعد:

دوباره زنگ مكرر تلفن(كاش اينقدر خوابم سبك نبود!)از خواب پريدم بازهم جناب پدر!:سلام

خواب بودي،ببخشيد،اين پسره چرا نيومد چرا صداش نزدي و..

من:چرا بابا صداش زم اِ نيومد الان ميرم… دوباره با چشمهاي خواب آلود رفتيم سراغش داداش:

بلند شو ديگه بابا دوباره زنگ زدند كارت دارند….!

1 ساعت بعد:

همون ماجرا

پدر:السلام!چرا اين نيومد هزار تا كار دارم بابا هزار جا بايد برم ،يك پارچ آب بريز تو سرش بيدار

شه!كار دارم واي!

بنده: باشه دوباره ميرم!!با عصبانيت رفتيم سراغ اين بشر:بچه بلند شو اعصاب منو خورد كردي

مردم از بس جواب دادم …

نيم ساعت بعد:

زنگ كريه و فجيع تلفن ،دوباره با عصبانيت گوشي رو برداشتم،ديدم دوباره بابامه داد زدم واي

بابايي ول كنيد ديگه، اَه صد بار زنگ زديدن.اگر گذاشتين بخوابم!.

بابا با يك صداي تقريبا بلند تر از من: حالا وقته خوابه ديشب چيكار ميكردي مگه!ين بچه چرا

نيومد مسخره كرده منو، مردم معطلند،هزار تا گرفتاري دارم

من(شديدا عصباني)آره ميخواين برين با دوستاتون..!ميدونم كه!

بابا عصبانيتر از من:نخير هم برو بابا اَه اَه …!

گوشي رو محكم گذاشت!من هم!

با عصبانيت رفتم سراغ اين دادش !!(اگر دستم بهش برسه)كه ديدم نيست!رفته!

يك غرولندي نثار مامان بيچاره كردم و رفتم خوابيدم

5 دقيقه نشده بود كه دوستم زنگ زد:سلام مريم جون،خوبي خواب كه نبودي خواستم زودتر بهت

زنگ بزنم گفتم خوابي بيدارت نكنم!

نه چه وقته خوابه الان مگه! مرسي بيدارم،لطف كردي شرمنده كردي،سرفرازمون كردي،…!

زندگي نكبت بار تر از اين ديدين تا حالا..؟؟