افسانه اي از زبان صحرا نشينان درباره مردي ميگويد

كه قصد كرد به واحه اي ديگر سفر كند .از اين رو شتر خود

را بار كرد.او قاليچه ها،وسايل پخت و پز و چمدان لباس

را روي شتر جاي داد و حيوان همه را تحمل كرد

.همانطور در حال رفتن بودند ناگهان مرد پر آبي زيبايي

را كه پدرش به او داده بود به ياد آورد.از اينرو بازگشت

و پر را آورد و بر پشت شتر گذاشت.با اين كار شتر از پا افتاد

و مرد.مرد با خود انديشيد:««شتر من نتوانست حتي وزن

يك پر را تحمل كند»».ما نيز گاهي به همين طريق درباره

ديگران فكر ميكنيم بدون آنكه دريابيم شايد حكايت

فوق قطره اي بوده كه گيلاس رنج ديگري را سر ريز كرده است.