: يك مطلب از و بلاگ قندون
٭ هي ميگم چرا من يه دو ماهيه اصلا اخلاقم عوض شده؟
چرا ديگه صبحها که از خونه ميام بيرون نيشم تا بنا گوشم بازه؟
چرا ديگه از شنيدن چيزائي که قبلا ناراحتم ميکرد ديگه ناراحت نميشم؟
چرا ديگه به چيزائي که ناراحتم ميکنن اصلا اهميت نميدم؟
چرا ديگه همش منتظر تلفن اينو اون و خبر گرفتن از خره و سگه نيستم؟
چرا ديگه شبها با خيال راحت و خوشحال و بدون فکر و خيال ميخوابم؟
چرا ديگه تحملم زياد شده و ديگه دلم براي کسي تنگ نيست؟
چرا؟
امروز صبح فهميدم…
اون دختري که تو آپارتمان اونور خيابون زندگي ميکنه و ديوار آپارتمانش
که رو به خونه من بود تماما از شيشه بود امروز صبح خونه نبود.
امروز فهميدم که علت تمام رفتارهاي عجيبم تو اين مدت همين خانوم بودن..
من نه اين دختر رو من نه ميشناسمش و نه تا بحال باهاش کلمه اي صحبت کردم و از نظر زيبائي
هم چندان چيز خيره کننده اي نيست…فقط صبح به صبح که از حموم در مياد ميا
د واي ميسته جلو پنجره…حولشو از تنش در مياره و موها و تنشو
خشک ميکنه… اينقدر که يه قطره آب هم رو بدنش نميمونه…کل ماجرا 5
دقيقه هم طول نميکشه… ولي اثرش…24 ساعت تو خونمه!
به اين ميگن دوام…
به اين ميگن روحيه دادن…
به اين ميگن بهره وري…
به اين ميگن صلح…
به اين ميگن عشق…
به اين ميگن زن زندگي…
به اين ميگن زيبائي…
به اين ميگن شروع روز…