یادمه یک بار یک جایی یکی بهم گفته بود
این لحظه که من خوشحالم, همسایه من هم خوشحاله, راننده تاکسی هم خوشحاله, آدمهای اطراف من هم خوشحالند
چون ما همه یکی هستیم در واقع.
و من اون موقع در اوج خنگی هیچی ازش نفهمیدم و فقط این جمله رو توی ذهنم ثبت کردم.
.
پنج شنبه که رفتم شرکت دیدم
هرینی از اینکه بعد از یکسال داره برمیگرده هند کلی خوشحاله
دختر فیلیپینه از اینکه یعد از شش ماه داره بچه هاش رو برمیگردونه اینجا کلی خوشحاله
وون فی از اینکه هفته دیگه باید ترینینگ بده و میتونه به اندازه یک استاد دانشگاه حقوق بگیره خوشحاله
.مدیر اون گروه یک هفته مرخصی گرفته و رفته سفر و مسلمن خوشحاله
برای همین رفتیم برای وون فی یک کیک تولد خریدیم و همین که رییس پاش رو گذاشت بیرون, کلی کیک به سر و صورت
هم پاشیدیم و خوشحالی کردیم.
.
من یک تکه بزرگی از خوشحالی دارم
کسی می خواهد تقسمیش کند با من؟
Posted inLife Stories Malaysia