روزمرگی

لیدر تیم از پیش رییس برگشته, قرمز شده و احساس میکنم کلی استرس بهش وارد شده. می دونم که اینجور وقتها نباید سوال بپرسم, نباید هیچی بگم تا وقتی همه چیز توی ذهنش مرتب شد خودش بگه برنامه جدیدمون چیه.
اما انگار که نتونه تحمل کنه, خودش صدام میزنه و میگه رییس گفته تو باید بری این قسمت مشکل رو حل کنی و دلیلش رو اونقدر واضح؛ صریح و شفاف میگه که من حتی وقت نمی کنم عصبانی بشم, ناراحت بشم و یا اینکه فکر کنم. قبل از اینکه بخوام اونقدر فکر کنم که یک تصمیمی بگیرم سریع میرم سراغ پروژه …
.
مشکل حل شده, لیدر تیم داره ذوق میزنه که استراتژی مسخره شون جواب داده. من تازه دارم احساس ناراحتی میکنم و در عین حال یک بخشی از وجودم بهم میگه که شاید جای ناراحتی نداره و همین که تونستم مشکل رو حل کنم باید خوشحال باشم. رییس میاد سر میزم. می گه مشکل حل شد؟ میگم آره. و بعد خیلی مودبانه دلیلش رو برای اینکه از من خواستند این وظیفه رو به عهده بگیرم توضیح میده و باز من قبل از اینکه بخوام ناراحت یا عصبانی بشم وجوابی بدهم, خیلی ساده از صراحت و صداقت کلامش لذت می برم و هیچی نمی گم.
.
با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که اینجا همه چیز اینقدر شفافه, چقدر خوبه که من احساس نمی کنم بازیچه سیاست یک آدم دیگه حتی مدیر تیمم هستم, چقدر خوبه که اینجا حتی توی کارهم کسی با سیاست و زرنگی سرت رو شیره نمی ماله و چقدر خوبه که دیگه مجبور نیستم آدمهایی که فقط مدعی صداقت و یک رنگی هستند رو تحمل کنم…