صبح اول صبح زنگ زده که راننده تاکسی مشترکمون بهش گفته دوستت معلومه که بیش از حد کار می کنه,
تا من رو اینجوری متقاعد کنه باهاشون برم آخر هفته سفر.
نمی دونه راننده تاکسی وقتی دیده تنهایی دارم این همه اسباب هام رو می برم چقدر تعجب کرده و مجبور شد خودش بیاد کمکم
نمی دونه من دیشب تا صبح خوابم نبرده بس که فکر کردم و کابوس دیدم
نمی دونه من الان دلم سفر رفتن نمی خواد
نمی دونه وقتی من می رم تو غار تنهاییم تا زمستون تموم نشه نمی تونم بیرون بیام
نمیدونه که این روزها توی دلم دارن رخت می شورن…
Posted inLife Stories Malaysia