پدر

دارم خواب می بینم مثل همیشه یک خواب عجیب / یک کابوس
تلفنم زنگ می خوره , تا میگم الو , صدای باباهه رو می شنوم که طبق معمول بلند بلند آواز می خونه برام ” سلام دختر بابا, شنگول بابا, منگول بابا..”و وقتی جواب احوالپرسیش رو می دهم درحالیکه سعی میکنه تن صداش رو از آواز بلند به صدای آروم و مهربون عوض کنه می گه الان تنهام اینجا هیچکی نیست گفتم زنگ بزنم ازت خداحافظی کنم…
توی خواب و بیداری یک دفعه یادم میاد داره می ره مکه,کلی ذوق می کنم و میگم سوغاتی من سر جاشه ها! فک نکنید نیستم می شه سوغاتیم رو پیچوند.جواب می ده هرچی دوست داری بگو و بعد قول میده که وقتی برگشت بیاد پیشم و مثل همیشه یک داستان الکی می بافه که همه رو دودر می کنه و دو تایی می ریم جهان گردی. محو داستان خیالیمون می شم که یک دفعه می شنوم که می گه اگر بدی خوبی دیدی ازم / اگه یک موقع حرفی زدم که ناراحت شدی اگه دلگیری ازم من رو ببخش …
یک دفعه بغض همه گلوم رو می گیره, نمی خواهم بابامه بفهمه, بغضم رو فرو میدهم و می گم این چه حرفیه, کار دنیا بر عکس شده من باید بگم…
و زود مکالمه رو تموم میکنم چون می دونم باباهه اصلا دوست نداره بفهمم که صداش لرزید وقتی جمله آخرش روگفت.
هر چی سعی میکنم اصلا یادم نمیاد داشتم چه خوابی می دیدم که صدای تلفن بیدارم کرد
اما با خودم فکر میکنم کاش میشد سالی سه چهار باباهه بره مکه….