شنبه 14 جون 2008
پرخنده ترین روز در مالزی
مثل سگ خندیدیم
از سگ بدتر
از بد،بدتر
در حد مرگ!
با یک عدد دوست شیطون و پایه.
….
فکر می کنم آخرین باری که این همه خندیده بودم اون شب پاییز بود که ایران بودم و با دخترخالهه و دو تا پسرخاله کوچیکا و داداشه و سیستر کوچیکه هی هم رو به بدترین نحو ممکن مسخره می کردیم و می خندیدم و اون قدر خندیدیم که دیگه ساعت یک نصف شب از دل درد روی زمین می غلطیدیم و زن داییه که تا حالا ما رو اونجوری در این حد دیوانه ندیده بود از تعجب نمی دونست طرف کی رو باید بگیره و زود رفت…
پ ن.1) دوست جون مبارزه هنوز ادامه داره:))
پ ن.2) هی دخترخاله دکترجون من معلومه کجایی؟
پ ن.3) چی به سرم اومده که خندیدن از ته دل برام شده یک نوع خوشبختی محض؟/ چرا من از خنده ها و قهقه های ارثی ام در این دیار غربت این همه فاصله گرفته ام؟ خندیدن هم مگر خرج دارد؟
Posted inLife Stories Malaysia