من آدم گذشته نیستم. یعنی بعضی وقتها سعی میکنم برای خودم چای و شکلات آماده کنم , روی صندلی بالکن بنشینم وبه صدای بارش باران گوش بدهم و هی حسرت روزهای خوش یا بد گذشته را بخورم اما حقیقتش این است که من آدم گذشته نیستم یعنی خاطرات, چه خوب و چه بد, دیر یا زود از ذهنم زود تر از بقیه آدمهای نرمال, کمرنگ یا پاک می شوند. حتی بعضی وقتها وقتی یکی خاطره مشترکی تعریف می کند, گویی اولین بار است که می شنوم.البته من زیاد هم آدم حال نیستم و بیشتر در آینده مجهول به سر می برم…
حالا اینها را گفتم که بگویم آدم هرچقدر هم آدم آینده باشد و حافظه اش خیلی درست حسابی کار نکند اما یادش نمیرود که یک روز پاییزی که از مدرسه بر میگشته است, توی حیاط , مادربزرگش به او خبر داده است که دچار یک سیستر بلوند و مو طلایی شده است ( هر چند که بعدن همه آن موها بر اثر آفتاب زدگی- چشم زدگی سیاه شدند.) اما آدم هر چقدر هم آدم کمی حال و خیلی آینده باشد, هیچ وقت آن روزی که زیباترین بچه ای که دیده بود, سیسترش شده بود را یادش نمی رود.
اغراق نیست اگر بگویم نمی توانم تصور کنم چگونه بعضی ها می توانند بدون داشتن یک سیستردوست داشتنی و بانمک زندگی کنند و از زندگی شان لذت هم ببرند. بی شک دچار یک سیستر کوچک و دوست داشتنی شدن, یکی از لذیذترین اتفاقات زندگی من بوده است.
تنها خاطره ای که الان دارد توی ذهنم رژه می رود خاطره آن روزی است که سیستر کلاس اول بود, مدرسه اش دیر شده بود و در حالیکه من داشتم مشق هایش را تند تند می نوشتم و بقیه اعضای خانواده کیف و وسایلش را آماده می کردند, او در اوج بی خیالی داشت جلوی آینه موهایش را با دقت تمام شانه می کرد!
این داستان بی خیالی سیستر, مدیر های مدرسه اش که همیشه عادت کرده بودند بچه ها مثل سگ ازش بترسند را حسابی عصبانی میکرد. جوری که یادم می آید یک بار مدیر مدرسه راهنمایی اش برگشت گفت: من اگر هر دانش آموز دیگری را اینجوری دعوا کرده بودم الان جلوی من زار زار گریه می کرد اما این بچه طوری به من زل می زند انگار که یک ذره هم حرفهایم برایش مهم نیست!
.
امروز صبح که بیدار شدم با خودم گفتم اگر ایران بودم می شد کلی سیستر را حرص بدهم که هدیه تولد برایت نخریدم امسال و کلی اذیتش کنم تا شب که یک جوری سورپرایزش کنم! به هر حال, امیدوارم بقیه این دین را در غیاب من به خوبی ادا کنند!
پ-ن: مثل اینکه من آنقدر ها هم که فکر میکردم آدم گذشته نیستم, نبودم
Posted inLife Stories Malaysia