باباهه زنگ میزنه و با دلخوری می گه تو که حسابت رو بستی بچه! من خودم از دست خودم تعجب میکنم که چرا این کار رو کردم و کی این کار کردم ولی هرچه فکر می کنم عامل خریت ام رو نمی فهمم. می گه گوشی رو می دم رییس بانک خودت باش حرف بزن. احساس میکنم داره از آخرین روش های موجود استفاده می کنه تا کارم رو راه بندازه. رییس میگه حالا ببینیم چی کار می تونیم بکنیم براتون. باباهه میگه یک تک پا باید بیای اینجا, فقط هم با یک پات! من تو دلم می گم قبلنها خیلی بامزه تر بودید باباجون!
.
سیستر کوچیکه هی داره من رو مسخره می کنه بدون اینکه به حرف من گوش کنه که آخه من بی دلیل حتمن حسابم رو نبستم. در عین حالی که فکر میکنم این بچه خداییش خیلی بانمکه و مزه هاش خیلی هوشمندانه هست, می گذارم خوب مسخره ها و خنده هاش تموم بشه. خوب که هردومون می خندیم بهش می گم بره بقیه دفترچه هام رو چک کنه و شاید یک حساب باز شده داشته باشم, میگه آره جون خودت, اینقدر محکم کاری میکنی که اگه کسی ندونه فکر می کنه چه شخصیت مهمی هستی! من فکر می کنم بعضی وقتها از اینکه اینقدر یکی صریح نقدم کنه چقدر لذت می برم. بعد فکر می کنم داشتن یک سیستر بامزه زبون دراز و یک بابایی که از دست خریتم دلخوره که حتی با پارتی بازی اش هم مشکلم حل نمی شه خودش یکی از نعمتهایی هست که توی غربت قدرش رو فهمیدم.
.
رییس ازغواصی برگشته, تمام صورتش توی آفتاب سوخته, میاد توی جلسه و به گروه سه نفری ایمون میگه که یک جلسه دیگه داره و ما خودمون تنهایی گزارش پروژه رو به یو کی بدهیم. من زل زدم به دماغ رییس و با خودم فکر میکنم چند وقت باید صبر کنه تا سوختگی صورتش خوب بشه و آیا خودش میدونه که چقدر سیاه شده؟ یا اینکه سه چهار روز غواصی ارزش این همه سیاه شدن رو داره؟ یا اینکه کرم ضدآفتاب قوی برای غواصی نداریم؟
از فکرهام که میام بیرون می بینم لیدرتیم کنفرانس کال رو شروع کرده و میگه من, وون فی , مریم و فیلیپ اینجا هستیم و داریم گزارش میدیم من یک دفعه خندم می گیره که خودش رو دو نفر حساب کرده و بعد از جلسه هی میگم من و مریم داریم این کار رو می کنیم و هی مسخره اش میکنم. اون هم میگه که بعد از من, کمی مکث کرده و نگفته که من و وون فی! من هم میگم نه میخواستی یک “و” هم می گفتی که همه بدونن خودت رو دو نفر حساب کردی. بعد یادم میاد که دوستم بهم گفته بود اینها اصلن زیاد شوخی رو درک نمی کنند حواست باشه یک دفعه جدی میگیرن.
خفه میشم, فیلیپ داره هنوز می خنده و وون فی هی انکار میکنه که خودش رو دو نفر حساب کرده..
.
سیستر کوچیکه برای دفعه دهم از پشت تلفن می گه که وقتی فیلم هپی گو لاکی رو دیده یاد من افتاده و همش احساس می کرده من عین اون دختر مشنگه که نقش اول فیلم رو داره هستم. بعد هم میگه شبش هم خوابم رو دیده. من برای دفعه دهم می پرسم آخه از چه لحاظ فکر کردی من شبیه اونم, بر خلاف نه دفعه اول که جواب داده بود کلن حس کردم خیلی عین تو هست, جواب میده : خیلی خود سر بود دختره و این که برای خودش خیلی الکی خوش بود!!
.
بعد از مدتها احساس میکنم یک چیزهایی داره خوب پیش می ره, یک درختی که این همه سال بهش آب و کود دادم داره میوه می ده, دونه های که کاشتم جوونه زده و منتظر بهاره بعدیه تا میوه خوشمزشون رو دست چین کنم…
.
از دوستم می پرسم اونجا رو دوست داری؟ میگه خنثی ام. نه دوست دارم نه بدم میاد. میگم یعنی می خواهی ول کنی؟ میگه آدم هرچی رو که دوست نداره که ول نمی کنه. مکث میکنم. می گم : برای من که اینطوری بوده تا حالا. میگه :جواب داده این روش؟ میپرسم از چه نظر؟ میگه : از چه نظر و کوفت!
ساکت میشم. با خودم فکر میکنم اینکه من هر چی که دوست ندارم رو ول می کنم شاید نشونه خوبی نباشه, اما لااقل وقتی موقع جون دادنم شد به عزراییل یک پوز خند میزنم و می گم من همه سعی ام رو برای زندگی کردم, تو هم سعی کن توی شغلت کم کاری نکنی, یک جوری جونم رو بگیر که زیاد درد نیاد!
.
میدونی برای من که همیشه مجبور بودم که ساعتها فک بزنم برای آدمهای دور رو برم تا حرفم رو بفهمند و درکم کنند, و آخرشم یا نفهمیدند یا تظاهر به فهمیدن کردند, داشتن یک آدمی که از نوع نگام می تونه حرفهام رو بفهمه خیلی باارزشه. خیلی.
.
شیدا اس ام اس زده که خوبی؟ آیتم شیر کرده نداشتی چند روزه, حالت خوبه؟ من توی دلم ذوق میزنم که دوستام حتی حواسشون به آیتمهای شیر شده ام هم هست. از وقتی به این نتیجه رسیدم که لازم نیست دوستام همونطوری رفتار کنند که من میخوام, بیشتر از دوستی هام لذت می برم.
.
اصلن انتظار نداشتم اون مقاله چگونه بهتر پارتنر خود را بیازاریم توی منوریل چاپ بشه. راستش بعد از فرستادنش از نوشتنش پشیمون شده بودم. اما باید اعتراف کنم که همه اون موارد رو من ننوشتم. ایده اش از یک آدم خیلی دوست داشتنی بود و بعضی از مواردش از چند تا از دوستای خوبم این ور و اون ور دنیا. ممنون از منوریلی های عزیز.خیلی کارتون درسته به امام زمان!
.
یک میون بر نزدیک محل زندگیم هست که کنارش یک قبرستونه. می دونم اصلن حرکت نرمالی نیست ولی وقتی از کنارشون رد میشم , به قبرها نگاه میکنم و بهشون می گم: می دونم که حسرت زنده بودن من رو دارید, می دونم که دلتون می خواد کاش یک فرصت دوباره داشتید و می تونستید بهتر باشید, مهربون تر باشید و بیشتر لذت ببرید اما من الان زنده ام و شما ها مرده, کاریش هم نمی شه کرد,حسودی شما هم چیزی رو بهتر نمیکنه… بعد هم اگه کسی دور و برم نباشه براشون یک زبون در میارم که سو وات! می خواهید برید به گاد خبرکشی کنید که مسخرتون کردم برید بگید؛ فکر کردید می ترسم…
.
من حالم خوبه , نه!؟
Posted inLife Stories Malaysia