یک روز پیش از امروز


طبق معمول راننده تاکسی راه رو از عمد اشتباهی میره و من با لحن عصبانی میگم ببخشید باید سمت راست بپیچی و اون میگه از اون راه هم میشه رفت و من صدام رو می برم بالاتر که شماها فقط بلدید راه رو دورتر کنید. راننده ساکته. من دارم با دوستم بلند بلند درباره خاطرات بدم در باره تاکسی های اینجا حرف میزنم. راننده ساکته و دوستم آرومتر. من دارم حرف میزنم و حرص میخورم. به مقصد می رسیم . کرایه مون هیچی زیاد تر نشده. دوستم یک نگاهی بهم میکنه و میگه خداییش چه جوری دلت اومد صدات رو این پیرمرد بالا ببری. خوب حالا یکی دو رینگت که برای ما چیزی نمیشه. من ساکت میشم. خودم هم نمی دونم چه جوری دلم اومده. نمیدونم چی شده که اینقدر حقیر شدم . از کی اینقدر زود عصبانی میشم و صدام رو بالا می برم. از خودم بدم میاد..
.
ساعت شش صبحه من هنوز نخوابیدم. باورم نمیشه صبح شده باشه و من هنوز بیدار باشم. این اتفاق از من پرخواب خیلی بعیده. با خودم فکر میکنم از کی من شبها رو بیدار میمونم و صبح ها می خوابم. چی شد که من یک دفعه عادتم عوض شده . من که سرم میرفت اما از خوابم نمی گذشتم. نمیدونم. فقط می دونم از خودم بدم میاد…
.
فکر می کنم سه چهار ساعت خوابیدم فقط. ساعت یازده ظهره با صدای زنگ تلفن ایران بیدار می شم. سیستر کوچیکه به شوخی میگه هنوز به وقت ایران میخوابی و به وقت مالزی بیدار می شی. حوصله ندارم جوابش رو طبق عادت همیشگیمون با یک طنز یا یک کنایه هوشمندانه بدهم. کنجکاوی می کنه با بابا چی کار دارم و چرا گفتم زنگ بزنن. در اوج دروغگویی بهش میگم که خودت می دونی که من همیشه اول همه چیز رو به خودت میگم بعد بقیه. برای بابا همه چیز رو توضیح می دهم. شرایطی که پیش اومده . بدون اینکه انتظار داشته باشم تایید یا تشویق کنه. مثل همیشه خیلی آروم گوش میده و چند تا راه حل ساده رو پیشنهاد می کنه که طبق معمول تفاوت زیادی با راه حل های خودم نداره.
.
تمام محتویات معده ام داره میاد بیرون. اصلا انتظار نداشتم خورشت قیمه آماده ای که از ایران آورده بودم مسموم باشه. دیگه عمرن خوابم ببره.
بی خوابم. بی اشتها و با دکلمه حسین پناهی زمزمه می کنم
حرمت نگه دار دلم, گلم
کاین اشک ها , خونبهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد..
آری گلم, دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع می کند
با سلام و عطر آویشن