نوازندگان بنوازند…


من تازه متوجه شدم که دلیل این همه خوشحالی درونی نامعلوم من از صبح تا حالا اینه که مپینگ دوست داشتنی امشب داره بر می گرده. پارسال موقع رفتن مپینگ کم مونده بود بزنم زیر گریه و حتی توی دو ماهی که نبود اونقدر که به حرف زدن باهاش عادت کرده بودم مرتب بهش میل می زدم و برای برگشتنش لحظه شماری می کردم و وقتی اومد انگار که تعادل زندگیم دوباره به حال اولش برگشته باشه کلی روحیه ام خوب شد و با کمکش خیلی از مشکلاتم رو حل کردم.
اما امسال با اینکه فکر می کردم قراره زندگی بدون یک دوست صمیمی که الان دیگه داره جای سیستر کوچیکه رو تو زندگیم می گیره ( بله! سیستر جون وقتی این همه دیگه دیر به دیر زنگ میزنی و هی بهونه المپیاد و امتحان میاری , معلومه یک چینی چشم تنگ به راحتی جای چشمهای آهویی تو رو می گیره!) خیلی باید سخت باشه اما در کمال ناباوری از بس که این دو ماه استاده ازم کار کشید و از ترس اینکه دیگه نرسم تز رو جمع و جور کنم مثل اسب دویدم و اتفاقات عجیب غریب دیگه ای که در کنارش افتاد,وصد البته حضور چند تا دوست خوب, باعث شد که جز دو سه بار که می خواستم برم خرید و کسی نبود باهام بیاد اصلا دلتنگش نشم و حتی یکی دو تا ایمیل بیشتر بهش نزنم. اما الان که داره بر می گرده حس میکنم انصافا جای خالیش زیاد بوده اما من از بس گرفتار بودم اون جای خالی رو نتونستم حس کنم و بیشتر حس دلتنگیم با چیزهای دیگه جایگزین شده بوده…
.
فردا صبح قراره وقتی دیدمش زل بزنم به چشمهای ریزش و بگم: “مپینگا باور کن آی میس یو مثل سگ! بات مگه این لایف لامصب مجال می ده که آدم به دلتنگی فکر کنه…”