دخترک پنج ساله عجیب مرا یاد خودم می اندازد.
انگار که گاد کپی خودم را تحویل خودم داده باشد.
همانقدر لج باز و یک دنده و سرسخت.
بعد با خودم فکر می کنم این همه سال
هی کانادایی ها را دیدم و آه کشیدم که ای داد بیداد/ ببین اینها از اول اینجا بوده اند
نه مشکل زبان دارند/نه مشکل اختلاف فرهنگی و نه مشکل کمبود روابط و خانواده
هر یک قدم آنها/ده قدم برای من بوده وهست.
اما حالا گاد کپی خودم را در خانه خودم گذاشته و هی می گویم
آینده این دخترپنج ساله چه خواهد بود؟
دختری که هر ده قدم مادرش یک قدم خودش هست و می تواند راحت تر
به جایگاه خودش برسد
دختری که همه آزادی هایی که این همه سال از مادرش گرفته شده بوده است را یکجا بدون هیچ تلاشی
در خانه و اجتماعش دارد
شاید هم
دختری که از دست توقع های عجیب و غریب مادرش آخر
سر به بیابان می گذارد
.
حیف که بیایانی نیست در این سوی دنیا.
حیف…
صبح که بیدارشدم دیدم موش ناقلای آشپزخانه بالاخره به دام تله جورج افتاده
و همکار آزارگر هم اخراج شده .
.
بچه ها را به مدرسه بردم و وقت پوست سازی گرفتم
بعد هم نشستم برای فوت مادربزرگی عزیز تر از جان زار زار اشک ریختم.
.
هر سال
یک نفر از آدمهایی که بودنم را مدیونشان بودم, کم می شود
یک تکه از وجود من هم.
.
سیستر کوچک می گوید بعد از داغ مادر و پدر/ هیچ داغی, هیچ غمی دیگر برایت آنقدر ها درد ندارد
حتی خوشی ها و شادی ها هم دیگر طعم گذشته را ندارد.
.
خوش آمدی بهار
کاش که با ما مهربان تر باشی
زندگی آدمها را در اینستاگرام می بینم
و با خودم فکر می کنم
آیا من گاو هستم؟
آیا من گاو هستم؟
بعد یادم می آید عصبی ترین و ناراضی ترین آدمهای دور و برم بهترین و شاد ترین صفحه ها را دارند
لعنت بر تو اینستاگرام
بگذار از بدبختی خود شاد باشیم
ولمان کن
ول!
مایکل پنج ساله از سن کم خوب می دانسته چگونه به بچه های دیگر حس بهتری بدهد
یعنی بگذارد که آنها اول باشند و خودش دوم. در کمال آرامش پذیرفته که هیچ رقابتی در کار نیست و هر کدام از دوستانش می توانند در یک زمینه ای بهتر از خودش باشد و می بینم که با تمام وجود از دیدن توانایی دوستانش لذت می برد
.
امروز در صف اتوبوس مدرسه به دوستش گفت تو اول باش. بعد هم با آرامش گذاشت که دوستش کنار پنجره بنشیند.
خودش هم لبخند بزرگی زد و تا لحظه آخر حرکت اتوبوس برایم دست تکان داد
……………..
من در آستانه چهل سالگی فقط به خودم و خانواده ام فکر می کنم. حوصله وقت گذاشتن برای بقیه را ندارم و برایم اصلن مهم نیست اگر دیگرانی بهتر یا بدتر از من هستند. یعنی زندگی برایم فرصتی نگذاشته که به دیگران برسم.
کلاهم را محکم گرفته ام تا باد نبرد.
شاید اینکه در پانزده سال گذشته مهاجرتم مجبور بوده ام برای تک تک
چیزهایی که بقیه جامعه بدون هیچ زحمتی داشته اند صد برابر تلاش کنم خسته ام کرده است.
شاید هم از اثرات دو داغ بزرگ زندگی ام هست. از دست دادن پدر و مادر در فاصله کمتر از یکسال…
…………….
مایکل پنج ساله درس بزرگی را امروز برایم یاد آوری کرد که شیرینی زندگی این است که بگذاریم دیگران اول صف باشند
دیگران لذت ببرند و بتوانیم از لذتشان شاد باشیم
حتی اگر خودمان آخر صف باشیم.
.
ممنونم پسرم. ممنون
والد نکوهشگر درون, صبح که صبح که بیدار می شوم
با اولین نگاهم در اینه یادآور این می شود که
کرم زیر چشم را فراموش کرده ام
آب به اندازه کافی نمی خورم
ورزش را به کل از یاد برده ام
و همچنان از دکتر پوست وقت نگرفته ام
…
نگاهم را که از آینه بر می دارم
والد نکوهشگر درون یادم می اندازد
که همچنان یک کارمند هستم
هنوز هیچ کتابی ننوشسته ام
هیچ درسی نساخته ام
و هم چنان باید آخر ماه حقوقم را دو دستی تقدیم بانک کنم
….
تنها راهی که برای تلافی والد نکوهشگر درونم دارم این است که
والد نکوهشگر والد نکوهشگر درونم بشوم
پوزخندی می زنم و می گویم
یادت رفت از موهایم ایراد بگیری!
دقتت را برای دفعه بعد بیشتر کن!
….
به نگاه سوم نمی رسد
دو کودک چهار و پنج ساله خانه بیدار می شوند
کودک درونم شاد می شود
والد نگوهشگر درون خفه خون می گیرد
کاش وبلاگ نویسی نمرده بود.
چون در همه این سالها نوشتن برای من مثل تراپی بوده
اگر به جای اینکه خدا دلار بدهم برای هات یوگا و اسپا و فیشوال
وبلاگ می نوشتم
اعصابم خیلی بهتر از اینها بود که هست.
دیشب بعد از شام
دیدم مایکل سه ساله دارد به انگلیسی به مانیکای بیست ماهه می گوید
دو یو وانت می تو رید یو ا بوک
“می خواهی برات کتاب بخونم”
اوایل هی حرص می خوردم که چرا این دو جوجه با هم انگلیسی حرف می زنند
چرا هر قدر فارسی حرف می زنم باز انگلیسی جوابم می دهند.
بعد دیدم شاید اولین قدم در مادری این است که رها کنی.
که نخواهی همه چیز طبق مراد تو باشد
گیرم که این جمله را فارسی به هم گفتند
یا فرانسه.
قرار نیست چیزی برای آنها عوض شود.
رها کردم
حقیقت تلخ یا شیرین
این است که در همه این دوازده سال گذشته
هیچ کس جای مپینگ را برایم نگرفت. هیچ دوستی مثل مپینگ حرف دلم را نفهمید
یا اگر فهمید مثل مپینگ با حرفهایش آرامم نکرد.
دوستی های ده سی را دوست ندارم. دوستی های رقابتی نیمه کاره و عجیب و غریب
از بس که همه مان بیزی شده ایم و مجبوریم وقتمان را به کارهایی مهمتر از دوستی اختصاص دهیم
کارهایی مثل پول در آوردن و کار کردن و بچه بزرگ کردن.
دلم مپینگا می خواهد و یک چای سبز و دسر خیارسبز و سیر و سرکه اش!
فردا سی و هفت ساله می شوم.
تقریبن همان جایی هستم که می خواستم همیشه باشم
به جز اینکه دوستان خوبم را یکی یکی یا از دست داده ام یا از دست رفته اند.
دلیل اصلی اش محدودیت زمانی هست که برای خودم دارم. که وقت نمی شود برای بقیه مایه بگذارم
یا اینکه خسته شده ام از بس آدمهای اطرافم هی غر زدند و نالیدند و آخرش هیچ چیزی بهتر نشد.
سی هفت سالگی سلام.
امیدوارم در سی هشت سالگی بیشتر ورزش کرده باشم و دوستان جدید بهتری برای خودم ساخته باشم
بعضی وقتها
احساس می کنم مایکل از قیافه تا اخلاق و رفتارش عین بابا و مانیکا کپی مامان و مامان بزرگ هست
انگار که زندگی گذشته ام را دارم از اول دوباره زندگی می کنم
در کنار دو آدم کوچک کاملن متفاوت
مایکل: آرام و همیشه راضی و آسان گیر
مانیکا فرزو باهوش اما پیگیر و سختگیر
امیدوارم دوستان خوبی برای هم بشوند
مانیکا یک هفته دیگر یکساله می شود
من هی باورم نمی شود که یکسال شده است
که بودنش واقعی شده
که جایش را در خانه باز کرده
که بیشتر لباسهای خانه برای او هستند
که دیگر روزها او مهد می رود و من سرکار می روم
و هی کد می خوانم
کد تصحیح می کنم
کد می زنم
و او هی بزرگ .و بزرگتر می شود
تا یک روزی بشود
دختر مامان/همدم مامان و سنگ صبور مایکل و جورج
به ارسولا گفتم مانیکا خیلی بانمک شده اخیرن
نگاهی کرد و گفت
you always loved her.
.
فکر کردم دیدم حرفش درست هست
حتی شب هایی که سخت مریض بود
به چشمانش نگاه می کردم و می گفتم
I believe in you Monica. I know you can go through this and much more…
Monica,
I will never give up on you…
روز آخر مرخصی سالانه ام با استاد سابق بازنشسته ام رفتیم قهوه و شیر خوردیم
روز قبلترش با ارسولا صاحب خانه قدیمی ام رفته بودیم کلاس ورزش
یکی از قسمت های خوب مرخصی های بچه وقت گذراندن با هر دو اینها بود
نقطه سر خط
مایکل عزیزم
با امروز دو سال می شود که تو در یک روز زیبایی پاییزی به جمع خانواده ما آمدی و چه خوش آمدی
در این دوسال آنقدر فوقالعاده بوده ای که نمی توانم از هیچ مرحله ای از بزرگ شدنت گله کنم. مایکل همیشه راضی، همیشه خندان و مهربان من،
همیشه در قلبمان جایگاه خودت را داری.
فوقالعاده بمان پسرم
پاییز امسال
رفتی از دستم
نشد به برگهای خوشرنگ درخت هایت نگاه کنم و به به و چه چه کنم
نشد از جلوی خانه های دکور شده از هالوین رد شوم و لبخند بزنم
نشد برای بچه هایم عکس هالوینی دو نفره بگیرم و ادای مادرهای خوشبخت و بچه دوست در آورم
،
پاییز امسال از دستم در رفتی
الکی الکی
برو خوش باش
بگذار زمستان بیاید حالمان را بیشتر بگیرد
و من کامل له شوم از این همه بار دو جوجه.
یک هفته آزگار مریض بودم. هی سرفه کردم و سوپ مرغ و سبزیجات خوردم
هی سرفه کردم و عسل و آب لیمو پایین فرستادم
شب تا صبح هی سرفه کردم و شیر گرم و شربت سرفه خوردم
انگار نه انگار!
امروز صبح بیدار شدم و برای خودم قورمه سبزی با اسفناج تازه بار گذاشتم
الان دارم شجریان گوش می دهم/قورمه سبزی با لیموی عمانی می خورم و گاهگاهی سرفه نیز می کنم!