یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
اینکه من هی دارم به خودم تلقین میکنم امروز روز مهمیه برام
و باید خیلی احساسات داشته باشم و خوشحال باشم
به نظر تلاش عبثی میاد و آب در هاون کوبیدنه.
دارم سعی میکنم خاطرات خوش روزهای دانشگاه رو یادم بیاد اما
به جز اون شبهایی که با هم از کلاس برمی گشتیم و توی اتوبوس با هم می خندیدم,
روزهایی که با هرو و شیدا ناهار می خوردیم و دیونه بازی در می آوردیم,
بعضی پروژه های گروهیمون و
دیوونه بازی های استاد مالاییم,
چیز خوب دیگه ای یادم نمیاد.
شاید من خیلی به خودم سخت گرفتم
و شایدهم به قول سودابه رنج به خشم تبدیل شده یا برعکسش.
لباس مخصوص جشن فارغ التحصیلی رو می پوشم که کمی دچار انگیزه بشم.
هم خونه ام میگه اوه
I miss my study time
من با خودم فکر میکنم
اینکه آدم دلش واسه یک عالمه استرس و امتحان و اینا تنگ بشه خیلی نرمال نیست
شاید هم من نرمال نیستم که دلم نمی خواد دیگه برگردم و از اول این کتابها رو بخونم.
کلاه ابوعلی سینا رو می گذارم روی سرم, می رم جلوی آینه و از خودم می پرسم:
یعنی ممکنه باز هم خر بشی بخواهی ادامه بدهی؟