یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
روزی که آمد , من پرواز نمی دانستم
من سیمرغی هستم که عاشقانه می خواهد به قاف پرواز کند.
کار من پرواز به قاف نیست
یعنی عادتش را ندارم
اما دلم می خواهد و این پرواز را دوست دارم.
به قله نزدیک می شوم.. اما خستگی , مرا فرتوت می کند و
با تلنگری بالهایم را می بندم و سقوط می کنم.
این پرواز مدتهاست ادامه دارد.. از ارتفاع بسیار پایین شروع کردیم.
و من هی یاد گرفتم بالاتر بپرم.
سرانجام روزی یاد خواهم گرفت چطور به قله که رسیدم در آن اتراق کنم
و از هرآنچه می بینم, لذت ببرم...