یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
توی لابراتوار نشستم دارم درس میخونم.
به فلات یادگیری می رسم.
هنگ میکنم .
میرم بیرون چایی میخورم
هیچکی نیست همه رفتن هالیدی.
همش هالیده اینجا.
نمیفهمم پس این مملکت کی این همه پیشرفت کرده!
دو تا مالایی دارند اون طرف حرفهای خاله زنکی میزنند.
و دو تا روسی سر یک موضوعی بلند بلند بحث میکنند
دو تا چینی دارند آروم درس میخونند.
فکر میکنم چقدر به نظرشون مسخره میام.
نه دعوا میکنم/ نه حرف میزنم/ نه بحث میکنم.
.
بر میگردم سر میزم.
این استادها هیچی به آدم یاد نمی دهند
همش باید خودت بفهمی چی به چیه!
دیگه مسخره تر از من اونها هستند.
فلات یادگیریم میاد سر جاش.
درس رو ادامه میدهم
نمی کشم دیگه
کتاب رو می بندم.
زور داره خوب.
همه برن هالیدی, تو درس بخونی!
.
دلم قرمه سبزی می خواد
با چند تا لیموی گنده/
ایران جشنواره بوده.
بچه ها دیشب بدون من رفتند سینما
یاسمن گفته بدون من خوش نگذشته
اما گذشته.
این منم که خوش نمیگذره بهم.
مهم نیست.
اینجوری بهتره.
به جاش حرص نمیخورم
کمتر دروغ میگم.
آروم ترم!
اما مهمه.
دلتنگی آدم رو از پا در میاره
هنوز از پا در نیومدم.
.
دلم غار حرا می خواد.